هنوز آفتاب به وسط آسمان برای نشان دادن زمان ظهر به بالاترین نقطهی خود نرسیده بود که سیلی از مردمان به خروش آمده در حالی که تبرهای تیز کردهای در دست داشتند به سمتِ درخت سیب راهی شدند.... در این هرولهی میان خرد و نابخردی، خشم و جهل بسیاری موج میزد... و زبانهای متصل به حلقومهای جاهلان... در همسایگی گوشهای ناشنوایشان... کلمات بیهودهای را به وفور بیرون میریخت... کلماتی که نه زایشی داشتند نه رویشی.... کلماتی که نه از روی خرد و دانایی تراوش میشد... نه از سر تجربهی سادهای حین چیدن خرمن حاصلخیز عمر... جماعت نشخوارشان تنها انگیزشی بیبینش بود که از سرِ شنیدن جملاتی از گلوی همچون صفدر باغدار یا کدخدای دهدار حاصل میگشت...
اجرای سنگ قلوه اجرای سنگ لاشه سنگ مالون سنگ کوهی اجرای آبنما باسنگ مالون بابهترین شکل به صورتدر این حین و بین خبر رویش درختی غریب به گوش کدخدای آن حوالی رسید... آب و تابهای خاصی که بادمجان دور قاپچینهای فدوی جهت خوشایند دل کدخدا و زمینهسازی فرصت کاسهلیسی برای خود به این خبر ناباورانه داده بودند باعث شد، کدخدا میل دیدار حضوری نماید و با کبکبه و دبدبه راهی محل رویش آن درخت شود. لکن چه حضوری!... جای سوزن انداختن نبود... جای تعجب داشت که اهالی آن حوالی کسب و کار دنیوی خود را پاک فراموش کرده و خرد و بزرگ گرداگرد درخت تنومند حلقه زده بودند.... از میان جمعیت که صدای دور شوید کدخدا آمد بلند شد... جمعیت راه را باز کردند تا حضور مُشرف اَشرفشُرفای آن حوالی، قدم رنجه نماید... چه کدخدایی!... سیل مبارک از بناگوش آنطرفتر... چشمان مبارک از درشت.. کمیدریدتر.... لبادهکشان به نزدیک درخت که رسید.... گوشهی سبیل مبارک به گوشهی دندان جویدن گرفت و متفکرانه مبهوت نگاه کردن به درخت شد....
اجرای سنگ قلوه اجرای سنگ لاشه سنگ مالون سنگ کوهی اجرای آبنما باسنگ مالون بابهترین شکل به صورتتعداد صفحات : -1